عشق نفرين شده



هرکس به طريقي دل ما مي شکند بيگانه جدا دوست جدا مي شکند



گر بيگانه بشکند حرفي نيست من درعجبم، دوست چرا مي شکند



* اين داستاني که مي نويسم ، يک داستان واقعي مي باشد.اين داستان را با زبان شخصيت اصلي داستان بيان مي کنم.

من علي هستم ، 24 ساله، ساکن تهران . از آن پسرهايي که به دليل غرور زياد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نميزد.

در سال 1375، وقتي در دوره ي راهنمايي بودم با پسري آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستي ما بيشتر و عميق تر مي شد تا جايي که همه ما را به عنوان 2 برادر مي دانستند . هميشه با هم بوديم و هر کاري را با هم انجام مي داديم . اين دوستي ما تا زماني ادامه داشت که آن اتفاق لعنتي به وقوع پيوست .

در سال 84، در يک روز تابستاني وقتي از کتابخانه بيرون آمدم براي کمي استراحت در پارکي که در آن نزديکي بود ، رفتم . هوا گرم بود به اين خاطر بعد کمي استراحت در پارک ، به کافي شاپي رفتم ، نوشيدني سفارش دادم . من پسر خيلي مغرور و از خود راضي بودم که جز خود کسي را نمي پسنديدم ...
8 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/10 - 16:03
دیدگاه
iman

به اين خاطر وقتي دختري را مي ديدم، روي خود را بر ميگرداندم و نگاه نمي کردم ولي در آن روز به کلي تمام خصوصياتم عوض شده بود . چند دقيه اي از آمدن من به کافي شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختري که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقي که نبايد مي افتاد ، افتاد .

عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردي روي صورتم نشسته بود . چند دقيقه اي به همين روال گذشت .

آدم زبان بازي بودم ، ولي در آن لحظه هيچ کلمه اي به ذهنم نميرسيد . نمي دانستم چه کاري کنم . مي ترسيدم از دستش بدهم . دل خود را به دريا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در ميان گذاشتم . شانس با من يار بود . توضيح و تفسيراتي که از خودم براي او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .

اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و يکي از ممتازان دبيرستان خود بود ؛ از خانواده مجللي بودن و از اين نظر تقريباً با هم، هم سطح بوديم.

دوستي ما يک دوستي صادقانه و واقعي بود . 3 سالي به همين صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده مي شد . موضوع ازدواج را با مونا درميان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضي بوديم .خانواده هايمان نيز در اين مورد اطلاع کافي داشتند؛ ولي من درآن زمان آمادگي لازم براي ازدواج را نداشتم؛ چون مايل بودم کمي سنم بيشتر بشود .

من به قدري به مونا احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم که هيچ وقت کلمه ي نه را از من نمي شنيد . تابستان 86 بود. با او تماس گرفتم ولي جواب نمي داد .2،3 روزي به همين صورت ادامه داشت ديگر داشتم از نگراني مي مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پيامک هايم را ندهد؛ با مينا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جويا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگي او مونا را پيدا کنم.

1392/06/10 - 16:03
iman

وقتي از او دليل جواب ندادنش را پرسيدم حرفي را زد که همانند پتکي رو سرم فرود آمد. دنيا دور سرم مي چرخيد . گفت برايش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند . من که 24 سال بيستر نداشتم و مايل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهي عشق و عقل ديدم . عشق مي گفت ازدواج کنم و عقل مي گفت ازدواج زود هنگام نکنم .

وقتي ديدم مونا در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد ؛ به خاطر اينکه نمي توانستم لحظه اي اذيت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که ديگر به او فکر نکنم و او با فردي که خانواده برايش انتخاب کرده ازدواج کند .

با چشماني گريان و با آروزي خوشبختي از او راي هميشه خداحافظي کردم . 2،3 ماه گذشت ، روزي نبود که به ياد او نباشم ؛ و به خاطر دوري اش نگيريم، ولي بايد تحمل مي کردم . به همين صورت روزها مي گذشت . پاييز رسيد . براي ديدن وست نزديک، آرش، به ديدنش رفتم . آرش آن روز خيلي خوشحال بود ؛ وقتي علت را جويا شدم از پيدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختري که هميشه در روياها به دنبالش ميگشته ، پيدا کند .خوشحال شدم ، چون خوشحالي آرش را مي ديدم . با ذوق و شوق موبايلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتي چشمم به عکس افتاد گويي دوباره پتکي به سرم خورده باشد ؛ گيج و مبهوت ماندم . سرگيجه اي به سرغم آمد که تا آن 24 سال هيچ وقت نديده بودم.

عکس عکس مونا بود . همان دختري که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.

آرش از موضوع دوستي من و مونا هيچي نمي دانست . از او خواستم تا قراري را با او بگذارد و مرا به او معرفي کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتي را براي ساعت 7 همان روز گذاشت . ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بوديم . به او گفتم من براي چند دقيقه بيرون مي روم ، ولي وقتي دوستت آمد با من تماس بگير، تا بيايم . از کافي شاپ بيرون امدم ، در گوشه اي از خيابان منتظر آمدنش بودم . ساعت 7 شده بود . مونا را ديدم . وارد کافي شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتي به کنار ميز رسيدم آرش بلند شد و شروع به معرفي من کرد ؛ وفتي چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود .نميدانستم چه کار کنم .

به آرش گفتم اين مونا همان عشق من بود . من به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم، ولي او مرا خورد کرد ، شکست .

با نيرنگ و فريب با دلم بازي کرد . به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم، اين دفعه هم به خاطر تو از خودم مي گذرم ؛ دلي که يکبار بشکند ، مي تواند دوباره هم بشکند . ولي من ، نه تو و نه مونا را ديگر نميشناسم .

با چشماني گريان به مونا گفتم : اميدوارم خدا دلت را بشکند .



ازآنجا خارج شدم و تا به امروز ديگر نه آنها را ميبينم و نه به آنها فکر مي کنم ؛ و فقط از خدا براي دل شکستگان آرامش آرزومندم .

1392/06/10 - 16:04